همه چیز
دردم این نیست که او عاشق نیست دردم این نیست که معشوقه من از عشق تهی است دردم این است که با دیدن این سردی ها من چرا دل بستم؟! غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده خسته ام ازحرف هـای تکراریخـسته ام ازلبخـــــند اجباری خسته ام ازبغـــض های بیهوده خسته ام ازغم های نیاسوده خســته ام ازتلخی شـــــبــــها خســـــته ام ازدیدن رویـــــــا خســـــته ام بـــــس کشـیـــدم غـــم هـرنـاکـسی خــــــسته ام بس کـه نـالــــیدم دربـــــی کسی خسته ام ازقلبـــــهای دردست ها بازیـچــه شد خـــــــسته ام ازقلب های شـکسـتـه درمان نشده خســــته ام ازگـــــریــــــــه هــــای زار وزار خسته ام ای خدا؟چــرامنــونمیرســونی به دیـدار؟ دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا! و هر روز... برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا... اتاق دلم را تماشا نکرد! دلم قفل بود... کسی قفل قلب مرا وا نکرد! یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟ یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است؟ یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟ و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است؟ و رفتند و بعدش... دلم ماند بی مشتری! ومن تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟؟؟؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه...پشت خود بست! و من روی آن در نوشتم: ببخشید... دیگر، برای شما جا نداریم! از این پس به جز او کسی را نداریم... دید مجنون دختری مست و ملنگ خوب دقت کرد در سیمای او با دلی پردرد گفتا این چنین من شنیدم تازگی چت می کنی نامه های عاشقانه می دهی عصرها اطراف میدان ونک موی صاف خود مجعد می کنی بینی خود را نمودی چون مویز خرمن مو را چرا آتش زدی؟ چشم قیس عامری روشن شده دامن چین چین گلدارت چه شد؟ ابروی همچون هلالت هم پرید؟ قلب تو چون آینه شفاف بود دیگر آن لیلای سابق نیستی قبلنا عشق تو صاف و ساده بود تو مرا بهر خودم می خواستی زهرماری هم که گویا خورده ای رو به مجنون کرد لیلا گفت : هان تو چه داری تا شوم من چاکرت؟ خانه داری ؟ نه ، اتول ؟ نه ، پس بمیر ریش و پشم تو رسیده روی ناف آن طرف اما جوان و خوشگل است او سمندی زیر پا دارد ولی خانه ات دشت و بیابان خداست با چنین اوضاع و احوالت یقین او ولی با این همه پول و پله گرچه راحت هست از درک و شعور عشق بی مایه فطیر است ای بشر عاشق بی پول می خواهم چکار راست می گویند، تو دیوانه ای این همه اشعار می گویی که چه؟ بازگرد امروز سوی کوه و دشت تازه شیرین هم سر ِ عقل آمده یا همین عذار شده شکل گوگوش با جوانان رپی دم خور شده ویس هم داده به رامین این پیام پس ببین مجنون شده دنیا عوض اکس پارتی کرده ما را هوشیار بیخیال من برو کشکت بساب گفت با «جاوید» مجنون این چنین: بشکند این « دست شور بی نمک» حال که قرتی شده لیلای من می روم من هم پی ( کیسی ) دگر فکر کرده تحفه اش آورده است آی آقای نظامی شد تمام خط بزن شعری که در کردی زما پدر و پسری از جاده ای می رفتند.بر اثر تصادف ماشین پدر و پسر مجروح می شوند.پسر را به بخش کودکان می بردند.دکتر نزدیک تخت کودک آمد و گفت:عجب! اینکه پسر من است. چطور ممکن است هم پسر آن مرد باشد و هم پسر این دکتر!؟؟؟ نام شهری است پنج حرفی که اگر دو حرف آخر آن را برداریم نام حیوانی درنده می شود و حرف دوم و سوم آن به معنی یکی از اعضای مهم بدن انسان و دو حرف آخر آن اشاره به دور است نام آن شهر چیست؟؟؟ نام شهری است که دو حرف اول آن کشنده و سه حرف آخر آن حیات بخش است نام آن شهر چیست؟؟؟ نام یکی از شهرهای ایران است که اگر حرف اولش را برداریم نام یک نوع خورشت می شود؟ولی اگر حرف اول و سوم آن را برداریم به معنای چیزی می شود که در آن چای و یا قهوه می ریزند نام آن شهر چیست؟؟؟ سیا هست ولی زاغ نیست پرنده است ولی کلاغ نیست آن چیست؟؟؟ گاه اوج خنده ما گریه است / گاه اوج گریه ما خنده است گریه دل را آبیاری میکند / خنده یعنی این که دلها زنده است زندگی ترکیب شادی با غم است / دوست میدارم من این پیوند را گرچه میگویند شادی بهتر است / دوست دارم گریه با لبخند را در بیمارستانی دو مرد بیمار در اتاقی بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که در کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند؛اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی اش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها در مورد خویشاوندان و همسرانشان با یکدیگر صحبت می کردند.هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و فضای بیرون از پنجره را برای هم اتاقی اش توصیف می کرد.بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.پنجره اتاق رو به باغی بود که دریاچه زیبایی داشت؛مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاص بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره جزئیات بیرون را توصیف می کرد هم اتاقی اش چشمانش را می بست و مناظربیرون را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد. صبح یک روز هنگامی که پرستار برای شست و شوی آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که انگار با آرامش از دنیا رفته است پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. بیمار دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و بادرد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا نخستین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. سر انجام او توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند؛ اما در عین نا باوری با دیواری مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقی اش را وادار می کرده تا چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟پرستار پاسخ داد:شاید او می خواست به تو قوت قلب بدهد زیرا آن مرد نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند.
شبی آرام چون دریای بی جنبش سلامممممممممممممممممممممممممممممممم خبر مهم، خبر مهم ،خبر مهم دیروز تولد هستی بودددددددددددددددددددددددددد بیا داخل هستی نترس هستی جان تولدت مبارک بیا شمع هارو فوت کن تا صد سال زنده باشی هستی جان تولدت مبارک * * * * این عکس ها با عشق تقدیم تو باد* * * * روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش با هفت تا آسمون پر از گلای یاس ومیخک با ل فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک فقط می خوان بهت بگن :. تولدت مبارک راهی برای رفتن / نفسی برای بریدن / کوله بارم بر دوش مسافر می شوم گاهی عشقی برای خواندن / بغضی برای شکفتن / خاطراتم در دست بازیچه می شوم گاهی نگاهی در راه / اعتمادی پرپر / پاهایم خسته هوایی می شوم گاهی فکرهای کوتاه / صبری طولانی / صدایی در باد زمستان می شوم گاهی روزهای رفته / ماه های مانده / تقویمم بی تاب دلم تنگ می شود گاهی دست تو سخاوت سپیدار! چشمان تو وعده گاه دیدار! ای بغض نهفته در ترانه! چشمان مرا به گریه بسپار! با هق هق گریه ام خودیباش، تا حادثه ی خدانگهدار! با زمزمه ام بخوان تو ای یار! آنسوی سفر مرا به یادآر! با یادت،در باران،من در کوچه ها گریه کردم! از آغاز،تا پایان،تلخ و بی صدا گریه کردم! بیا!بیا!ای بهترین فصل ترانه! ببر مرا تا فتح شعر عاشقانه! تو بردی آواز مرا تا اوج فریاد! رفتی در این آینه من رفتم از یاد! ببین،ببین،ای بهترین! در این غروب واپسین،تنهاترینم! سفر نکن از شهر من! بمان که در عاشق شدن، رسواترینم!!!!! تو گفتی:<<آسمون به وسعت عشق من و تونیست>> من گفتم:<<عشقت را به کهکشان دل من بسپار.>> تو گفتی:<<کهکشان،در برابرعشق من ستاره است.>> من گفتم:<<بگذار ستاره ات برایم لالایی بخواند.>> تو گفتی:<<نمی خواهم پلک هایت بسته شود،دلم برای نگاهت تنگ می شود!.>> من گفتم:<<پس بگذار چشمانت را نقاشی کنم!.>> تو گفتی:<<شبنم حسادتم آتش به وجودم می زند.>> من گفتم:<<پس بگذار برای عهدت از آسمون ستاره ای بچینم.>> تو گفتی:<<شاید بخواهم برای ستاره شدن به آسمون سفر کنم.>> .<<گلدان دلم لرزید و گفتم؛>>. <<من از سفر می هراسم!>> تو گفتی: <<کوله بارم پر از یاد توست،فقط برایم دعا کن!>> <<و من هنوزم نا باورانه به رفتن تو می اندیشم...!>> سخنران معروفی در مجلس،یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید:چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟دست همه حاظران بالا رفت.سخنران گفت:بسیار خوب من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد،ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. سپس در نگاه های متعجب اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید:چه دکسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟و باز دستهای حاظران بالا رفت... این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید!بعد اسکناس را برداشت و پرسید:خب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟! باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت:دوستان با این بلاهایی که من سر اسکناس آورده ام از ارزش آن اسکناس کم نشد وهمه شما خواهان این هستید، پس ادامه داد؛در زندگی واقعی هم همین طور است،ما در بسیاری موارد با تصمیم هایی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبه رو می شویم خم می شویم ، مچاله می شویم ، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر ارزش نداریم ولی این گونه نیست و صرفه نظر از اینکه چه بلای سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند آدم پر ارزشی هستیم. بعضي حرفا رو نميشه گفت ...بايد خورد ولي بعضي حرفا رو نه مي شه گفت !نه ميشه خورد !مي مونه سر دل ...ميشه دل تنگی !ميشه بغض !ميشه سکوت !ميشه همون وقتي که خودتم نميدوني چه مرگته خدا جونم؟میشه امشب منو تو بغل بگیری. چشمامو رو هم بذاری بگی وقتشه بمیری. خدا جون؟می شه بپرسم تا به کی گریه و زاری. این همه رنج و مصیبت تو مگه دوستم نداری. خدا جون؟میگن تو خوبی مث مادرا می مونی. اگه راس می گن عشقم کجاست؟میدونی!!!! خدا جون؟می گن رو ابرا یه جایی تو آسمونه. اینجا من خیلی غریبم تو بهش بگو بمونه. خدا جون؟دلم گرفته یه کاری بکن بمیرم. اینجوری شاید بتونم دست عشقمو بگیرم. به من چیزی بگو از عشق از این حالی که من دارم من ازاحساس شک کردن به احساس تو بیزارم تو هم مثل منی انگار تو این برزخ گرفتاری تو هم انگار نمیدونی چه احساسی به من داری یادته یه روز بهم گفتی هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده ... گفتم: اگر بارون نیومد چی؟ گفتی: اگر چشمای تو بباره آسمونم گریه اش می گیره گفتم: یه خواهش! وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نذار گفتی: به چشم........... حالا من دارم گریه می کنم و آسمون نمی باره تو هم اون دور دورا ایستادی به من میخندی...! ازتمام کسانی که عشق رابه بازی می گیرندبیزارم ازتمام کسانی که باعث شدن اوازمن برنجدبیزارم ازتمام کسانی ذهن اوراازفکرکردن درموردمن پاک کردن بیزارم ازتمام کسانی که قلب اوراازعشق من خالی کردن بیزارم ازتمام کسانی که اوراازمن جداکردن بیزارم ازتمام کسانی که گریه رابه چشمانم هدیه کردن بیزارم ازتمام کسانی که انتظاررابه قلبم دادن بیزارم عزیزم من ازهمه کس ازهم چیزوازاین دنیابیزارم واین رابدان که من هنوزم هم عاشقانه دوستت دارم دیشب به خداگفتم خدایاچرادعاهای منوقبول نمیکنـ ـ ـی چرابرش نمیگردنـ ـ ـی خداگفت بنده ی من صبرکن هروقت تورایادش امد اورابه تومیرسانم قلبم شکست وگفتم خدایاازاین پس دعاهایم راتغییرمیدهم ازتومیخواهم اول یادمرابرایش زنده کنـ ـ ـی وبعداورابه من برسانـ ـ ـ ـی هرشب ازخدامیخواستم که یک شب تورادرخواب ببینم تا دیشب که نداامد توراامشبم درخواب میبینم ازخوشحالـ ـ ـی این خبرتاصبح نخوابیدم امشب بازهم دلم گرفته چشمهایم به باریدن عادت کرده اند وبااشک ها خوی گرفته اند اشک هاهم ازسرخوردن روی گونه هایم لذت مـ ـ ـی برند گونه هایم هم ازشادکردن ان ها شادهستن دوست دارم تنهایـ ـ ـی رابه اتاقم دعوت کنم تااوهم ازتنهایـ ـ ـی خودبیرون اید دوست دارم باغم پیمان دوستـ ـ ـی خودرامحکم ترکنم واورامهیمان خانه ام کـ ـ ـنـ ـ ـم ((!یاد من باش!)) !هر جا هستی،یاد من باش!یاد این نفس بریده !که یه عُمره توی آینه،تنها عکس تو رو دیده !هر جا هستی،یاد من باش!من که بایاد توموندم !پابه پای هر دقیقه،از تو خوندم!از تو خوندم !از تو که شرم سلامت،لحظه هامُ زیرُرو کرد !با خداحافظ سردت،چشم من به گریه خو کرد !همترانه! یاد من باش !بی بهانه یاد من باش ،وقت بیداری مهتاب !عاشقانه یاد من باش !هر جا هستی،یاد من باش!آخرین خاتون آواز !با تو خوش صدا ترینه، سیم بی زخمه ی این ساز !یاد من باش،وقتی بی من این ترانه رُشنیدی !یاد من باش،اگه من رُ،حتا توی خواب ندیدی !بی تو تقویم سکوتم،هفته ی آبی ندارم !این ترانه اوج من نیست،این سقوط انتحاره !همترانه!یاد من باش !بی بهانه یاد من باش ،وقت بیداری مهتاب !عاشقانه یاد من باش هفته ی آینده برم خواستگاریش.یه روز زنگ زد.بیا دم دره خونمون دختر خاله ام از شهرستان اومده می خواد ببینتت.رفتم دم در و باهاشون صحبت کردم.شب یه اس ام اس واسم اومد:(دختر خاله ام می گه بد ریختی،به خونواده ی ما نمی خوری.خداحافظ واسه همیشه دوستدارت ندا).امان از دست هوس بازیهای دخترانی که برای دیگران زندگی می کنند. با تمام وجود دوستش داشتم می خواستم هر جوری شده با هم زندگی کنیم.می خواستم
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه
وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد می بره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دستهای من پر زدو رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم
دل شکوفه تو این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
در خیابان با جوانانی مشنگ
دید آن دختر بُود لیلای او
حرف ها دارم بیا (پیشم بشین)
با جوانی اهل تربت می کنی
با ایمیل از ( توی) خانه می دهی
می پلاسی با جوانان ونک
با رپی ها رفت و آمد می کنی
جای لطفاً نیز می گویی (پلیز)
زیر ابرو را چرا آتش زدی؟
دختری چون تو مثال زن شده
صورت همچون گل ِ نارت چه شد؟
آن دل صاف و زلالت هم پرید؟
کی در آن یک ذرّه ( شین و کاف) بود
مثل سابق صاف و عاشق نیستی
مهر مجنون در دلت افتاده بود
طعنه ها کی می زدی از کاستی؟
آبروی هرچه دختر برده ای
سورۀ یاسین درِ ِگوشم نخوان
مثل قبلن ها شوم اسپانسرت ؟
یا برو دیوانه ای دیگر بگیر
هستی از عقل و درایت هم معاف
بچه پولدار است گرچه که ول است
تو به زحمت صاحب اسب شـَلی
خانۀ او لااقل آن بالاهاست
خوشه ات یک می شود ، حالا ببین
خوشۀ سه می شود سویش یله
پول می ریزد به پای من چه جور
گرچه باشی همچو یک قرص قمر
هی نگو عشقم ، عزیزم ، زهر مار
با اصول عاشقی بیگانه ای
دربیابان راه می پویی که چه؟
دورۀ عشاق تاریخی گذشت
قید فرهاد جـُلمبر! را زده
کرده از سرتا نوک پایش روتوش
نان وامق کاملاً آجر شده
بین ما هرچه که بوده شد تمام
راه تهرن را نکن هرروزه گز
گرچه بعدش می شود آدم خمار
چون مرا هرگز نمی بینی به خواب
حال و روز لیلی ما را ببین
کرده ما را دختر قرتی اَنک
نیست دیگر عاشق و شیدای من
تا رود از کله ام عشقش به در
یا که قیس عامری یک برده است
قصۀ لیلی و مجنون ، والسلام
چون شده لیلای شعرت بی وفا
سکوت ساکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایان می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما
دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
قالب برای بلاگ |